گفتم:خدای من دقایقی بود در زندگانی ام که سر سنگینم پر از دغدغه ی دیروز و هراس فردا بود،چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی اینگونه زار بگریم؟
گفت:عزیزتر از هر چه هست!اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند،اشک هایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان،چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.
گفتم:آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که: عزیزتر از هر چه هست، از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید.
گفتم:پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی... آخر تو بنده من بودی! چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی.
گفتم:پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت:اول بار که گفتی خدا، آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم. تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر. من می دانستم تو بعد از علاج درد، بر خدا گفتن اصرار نمی کنی و گرنه همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم: مهربانترین، دوست دارمت.
گفت:عزیزتر از هرچه هست! من دوست تر دارمت.