گفتم:خدای من چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی اینگونه زار بگریم؟
گفت:عزیزتر از هر چه هست!اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند،اشک هایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان،چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.
گفتم:آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ...